والد نابالغ هیجانی، یعنی چه والدی؟تاثیر این خصیصه در والدین بر روی کودکان چه چیزی است؟
خانم مرجان قاسمی، رواندرمانگر حوزه کودک و نوجوان، والد نابالغ هیجانی و فرزندی که با این سبک اخلاقی پدر و مادر پرورش داده میشود را اینطور بیان میکند:
والد نابالغ هیجانی، پدر یا مادری است که احساسات خود را به رسمیت نمیشناسد؛ و از آنجایی که با احساسات خود مرتبط نیست؛ احساسات فرزندش را نیز درک نمیکند. به همین دلیل زمانی که فرزند خود را غمگین میبیند، به جای آرام کردن او و همدلی با او، از روش تنبیه استفاده میکند. که تاثیر این موضوع روی کودک همین بس که میل او برای برقراری ارتباط عاطفی با دیگران در نطفه خاموش شود. و در نهایت فرزند، در را به روی هر رابطهای که میتواند با آن هیجانی عمیق را تجربه کند، ببندد.
بزرگ شدن در خانه و خانوادهای که والدین، نابالغ و هیجانی هستند؛ احساس تنهایی در فرزند را به دنبال دارد. این والدین اگرچه به لحاظ مادی از فرزند خود حمایت میکنند و او را به خوبی از این جهت تامین میکند؛ اما قادر به برقراری یک ارتباط عاطفیِ پایدار و معنادار با فرزند خود نیستند، به همین دلیل است که برای فرزند در حوزه امنیت عاطفی او شکافی عمیق ایجاد میشود.
فرزندانِ والدین نابالغ هیجانی هر چقدر که بزرگتر میشوند؛ احساس تهی بودن و تنهایی در آنها عمیقتر میشود. تنهایی این افراد، تنهایی هیجانی است. و تنهایی هیجانی به معنی نبود صمیمیت و هیجان میباشد. چنین افرادی در بزرگسالی هم نادانسته روابطی را انتخاب میکنند که به لحاظ صمیمیت عاطفی و احساسی از سطح مطلوب و رضایت بخشی برخوردار نیست.
وقتی که پدر یا مادر به علت گرفتاریها و مشکلاتی که دارد، از تجارب درونی فرزند خود غافل شود، برای احساسات اهمیت قائل نشود، از نزدیک شدن هیجانی بترسد، در نتیجه نیازهای کودک را نادیده میگیرد و شدیداً به او احساس دیده نشدن میدهد.
این تنهایی هیجانی آنقدر برای کودک دردناک است که برای برقراری ارتباط و نزدیکی به دیگران حاضر است دست به هر کاری بزند. و اینطور یاد میگیرد که باید نیازها و خواستههای دیگران، در اولویت باشد تا بتواند با آنها در ارتباط باشد به همین دلیل بهای سنگینی را میپردازد. زیرا به جای حمایت و توجهی که از دیگران میخواستند، خود آنها در نقش حمایتگر ظاهر میشوند. و با این کار آنها، دیگران هم به این نتیجه میرسند که این افراد نیاز هیجانی زیادی ندارند.
خلأ رابطه عاطفی، و نبود حمایت کافی از سوی والدین، باعث میشود که این بچهها فکر کنند باید هرچه سریعتر بزرگ شوند و به خودکفایی برسند. اغلب این افراد خیلی زود و نابهنگام وارد دوره بزرگسالی میشوند. به عنوان مثال خیلی سریع کار پیدا میکنند، ازدواج میکنند، رابطه جنسی برقرار میکنند و این جملهای است که مدام به خود میگویند:« من زودتر از سنم بزرگ شدم.»
این بچهها منتظرند که هرچه زودتر بزرگ شوند تا آزادیهای یک فرد بزرگسال را تجربه کنند. و این شانس را داشته باشند که تعلق خاطر را تجربه کنند. نکته غمانگیز اینجاست که عجله این افراد برای ترک خانه باعث میشود که دست به انتخاب اشتباهی برای ازدواج بزنند. مورد سوء استفاده قرار بگیرند و یا شغلی را ادامه بدهند که در آن ضرر میکنند.
بزرگ شدن با والدین نابالغ هیجانی اتفاقی دردناک و تجربهای ناخوشایند است. پس چرا بعضی از افراد در بزرگسالی هم در این روابط ناکام کننده قرار میگیرند؟ زیرا بخشهای قدیمی مغز ما به ما میگویند که آشنایی باعث امنیت است. ما تمایل داریم موقعیتهایی را تجربه کنیم که قبلا پشت سر گذاشتهایم زیرا میدانیم که چطور با آنها کنار بیایم.
ضمن اینکه برای فرزندان سخت است که باور کنند والدین آنها افرادی پر عیب و نقص بودهاند و متاسفانه با انکار واقعیات تلخ در مورد والدین نمیشود که تجربه مشابه در روابط آسیبرسان خود را بررسی کنیم.
و همین انکار باعث میشود که چنین موقعیتی بارها و بارها تکرار شود.
آسیبهای این نوع از سرکوب هیجانی کودک، باعث میشود آنها دچار سانسور و خودسانسوری شوند زیرا در کودکی، بسیار سانسور شدهاند و مجبور به خفه کردن احساسات و نیازهای خود بودهاند. این افراد در فضایی بزرگ شدهاند که کمتر مورد پذیرش بعد از تایید قرار گرفتند. شخصیت آنها شبیه درختانی است که مدام هرس شدهاند و به همین دلیل از رشد بازماندهاند.
آسیب دیگری که این فرزندان را تهدید میکند، عاطفه هراسی است. به دلیل اینکه ابراز انگیخته و مستقیم، برخی هیجانات در آنها نقض قوانین خانوادگی بوده، این بچهها یاد گرفتند که ابراز احساسات و هیجانات عمیق آنها، میتواند سرزنش و تنبیه را به دنبال داشته باشد. این تجربه باعث ترس غیرمنطقی در آنها به اسم عاطفه گریزی میشود.
بزرگ شدن با پدر و مادر بیثبات از نظر هیجانی، احساس امنیت کودک را به نوعی از بین میبرد و او را مضطرب و عصبی میکند. از آنجایی که واکنشها و پاسخ های والدین، حکم قطبنمای هیجانی کودک را دارد و کودک بر اساس آن احساس ارزشمندی میکند کم کم احساس می کند که علت و مقصر بدخلقی های پدر و مادر، خود اوست. در نتیجه دچار اضطراب میشوند و عزت نفس آنها پایین میآید.
ترس از هیجان اصیل و واقعی در این افراد باعث میشود که افرادی مایوس باشند. در کودکی این افراد پدر و مادر به جای اینکه از شور و شوق و هیجان خواهی کودک لذت ببرند، یکدفعه به او ضد حال میزنند و موضوع را تغییر میدهند و امید کودک را ناامید میکنند، و اینگونه این افراد در بزرگسالی تبدیل به آدم هایی می شوند که به اصطلاح به آن ها ضد حال زن میگویند.
این افراد خاطرات خوبی از زمان بیماری خودشان دارندکه چطور والدین از آنها مراقبت میکردند و چقدر از این توجه و مراقبت لذت میبردند زیرا همانطور که گفتیم والدین نابالغ هیجانی به نیازهای فیزیکی و مادی بچهها بسیار اهمیت میدهند.
بیمار شدن برای این کودکان یکی از معدود زمانهایی هست که بچهها به یاد میآورند که تا چه حد مورد توجه و والدین خود بودند. و باعث میشود که در آینده بیمار شدن برای آنها راهی برای دیدن عشق و توجه باشد و نکته مهم این است که این افراد در حوزه نیازهای عاطفی و سلامت روان درگیر هستند و مراقبتی از خود نمی کنند مثل رفتاری که والدین با آنها داشتند.
نکته بعدی در مورد این افراد هویت روشن کرده آنهاست به دلیل این که همیشه مجبور به اطاعت از خانواده بودند تا وصله ناجور نباشند فرصت نداشتند که در مسیر رشد شخصیت یکپارچه و سالم راحت و بدون دغدغه قدم بردارند. معمولاً این کودکان در آینده خود پنداره قوی، رشد یافته و فردیت مستقل ندارند زیرا این اجازه را نداشتند که افکار و احساسات خود را بشناسند و ابراز کنند.
این کودکان در آینده در برابر تجربه کردن احساسات عمیق خود به طور ناخودآگاه به شدت دفاع میکند در نتیجه انرژی روانی زیادی صرف سرکوب غرایز و نیازهای طبیعی خود می کند در واقع همان کاری که والدین با آنها می کردند آنها نیز به طور غمانگیزی با خودشان انجام میدهند و در نهایت این امر موجب محدودیت ظرفیت صمیمیت هیجانی آنها میشوند.